برنامه ضبط ۵ شنبه کنسله. فیالواقع ضبط ۵ شنبه هفتهی بعد هم کنسله. در نتیجه دلیل خاصی برای تهران رفتن نیست. اما تنها دلیل گرگان موندن هم همین کراشخانوم میتونه باشه که اون رو هم هنوز نمیتونم تصمیم بگیرم باهاش چیکار کنم. سه تا پلان کلی رو میشه متصور بود:
یک اینکه هیچ کاری نکنم و بذارم همونطور که تا الان گذشته همه چیز ادامه پیدا کنه و بهش فکر هم نکنم.
دو برم بهش بگم چقدر قدیما بهش علاقه داشتم و یه سری رازهایی که هنوز روی زندگیم تاثیر دارن رو بهش بگم. با اینکار تخلیه بشم و این لکهی ننگِ زبان بستن به مدت ۷ سال رو از روی پیشونیم پاک کنم.
سوم هم اینه که شروع کنم مخ زدن
گزینهی سوم دیروز روی میز بود اما امروز نیست. یکم جوگیر شده بودم چون خیلی وقت بود ندیده بودمش. خوب من نمیتونم با کسی که تهران نیست رل بزنم. باز محض رضای خدا یه شهر دیگه غیر گرگان هم بود میشد یه کاریش کرد. اما اون که گرگان پیش خانوادهست، نمیتونه شهر دور بره. منم که برم گرگان جفت تحت نظر خانوادهایم. نمیگم دوست دارم کاری کنیم که اینجوری نمیشه، اما تا وقتی زیر یه سقف زندگی نکنیم و با هم نخوابیم (لیترالی منظورم خوابیدنه و نه ) نمیتونیم به اندازهی کافی همدیگه رو بشناسیم. تازه این رو هم اضافه کنید که احتمالا خانوادهها خبردار میشن که البته ایرادی به خودیِ خود نداره ولی اگر یه وقتی به مشکل بخوریم اون مشکل عاطفی نیست، مشکل خانوادگیه. خلاصه هزینهی سختیه که من اصلا نمیخوام قبولش کنم. اصلا این گزینه، گزینهی من نیست. گزینهی خانواده بوده از اول و من نمیتونم با کسی که اینقدر زندگی آرومی رو در پیش داره، اون آیندهی پرتلاطم خودم رو طی کنم.
گزینهی اول هم که همون راه همیشگی بوده. اما از اینکه هیچوقت نتونستم به کراشخانوم (زینپس «آهو») بگم که دوسش داشتم احساس شرمندگی میکنم. فکر کنم بهتر باشه بدون اینکه حرکتِ محیرالعقولی بزنم، اگر فرصتی پیش اومد، در عادیترین حالت، برم بهش بگم این قضیه رو و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی باشم، داستان رو تموم کنم برای خودم. کاش یه فرصتی برای این کار پیش بیاد. این بار که رفته بودیم بیرون یه صحنه ما دوتا جدا شدیم بریم آبانار بگیریم تا نشستیم روی صندلی تا اماده بشه، حاضر شد و مجبور شدیم سریع بریم. خاک به سرم. باید مربای انار سفارش میدادم.
درباره این سایت