با دختر عمو و دختر عمهام فردا میرم بیرون. به دختر عموم گفتم اگر خواست فلان دوستشم بیاره. نکته چیه؟ من اولین و عمیقترین کراشم همین فلاندوست بود. یعنی از اول راهنمایی تا خود کنکور من روی ایشون کراش داشتم و کل شهر میدونستن اما نتونسته بودم به خودش بگم. آره! هفت فاکینگ سال! به احمقانهترین شکل ممکن. هنوزم وقتی میبینمش ضربان قلبم تند میزنه. وقتی به دختر عموم گفتم فلانی رو هم بیار یه خندهای زد که خوب مشخص بود یاد همون داستانا افتاده. جالبش چیه؟ جالبش اینه که چند ماه قبل که اومده بودم خونه، و رفتیم خونه عموم مهمونی و دوباره این دختره بود (آشنای خانوادگیه)، مامان و بابام بعد مهمونی اومدن گفتن ما روی این دختره توافق کردیم :)) خیلی سخت بود که باز هم مقاومت کنم جلوی خانواده، اما این کارو کردم. چون لعنتی گرگانه. نمیاد تهران. تو روحش کنم. اگر تهران بود حتما تلاش میکردم براش. حداقلش اینه که عقدهای که اون هفت سال توم جمع شده بود رو خالی میکنم. اون همه حرفی که براش نوشتم اما بهش نگفتم رو نشونش میدم. نشونش میدم آدم چقدر میتونه احمقانه عاشق بشه. چقدر به یه نفری که چیزی ازش نداره فکر کنه.
ساعت یازده قرارمونه. اما الان ساعت ۴ عه و من هنوز نخوابیدم. نمیتونم بخوابم از بس به فردا فکر میکنم. شدم مثل همون زمانا که از بس شبا بهش فکر میکردم نمیتونستم بخوابم. چقدر دنیا عجیبه. دوباره داره همه چیزهای اون موقع برام تکرار میشه.
این عکس رو ببینید:
من وقتی این گیف رو چندسال پیش اولین بار دیدم (و طبیعتا به همین فلاندوست فکر کردم) کاملا درک میکردم احساسات این گیف رو. یه لحظه خودم رو در این حالت فرض کردم و دقیقا همین حس انفجار سر توم ایجاد شد. برای همین ازش اسکرینشات گرفتم و هنوزم که هنوزه یادم مونده. ولی الان راستش برام مثل یه نقاشی عادی میمونه. نه چندان خاص. فقط قشنگ. فقط یه مِمهی باحال. (به کسرِ میمها توجه فرمائید)
درباره این سایت