یک شریفی بی ریشه



آهو جواب داد و قرار شد فردا ساعت ۵ بریم یه کافه نزدیک خونه‌ی ما. بعدشم مامان رو ببریم گنبد. 

 

یه نکته‌ی جالبی از زندگی آهو فهمیدم که به شدت دنبال تغییره و نمی‌خواد توی این شرایط بمونه. این برام خیلی جالبه چون منم همیشه همینطوریم و اگر آهو در عمل هم اینطوری باشه یه فرصت خیلی خوبی داریم که با هم دیگه این مسیر رو براش تسریع کنیم و چه بسا در زمینه‌ای خودش رو توسعه بده که نزدیک به من هم باشه و کلی حرف مشترک با هم داشته باشیم.

فردا که همو می‌بینیم قراره اول یه رایتینگ انگلیسی با هم بنویسیم. من یه سری ویدئوی آموزش پایتون هم باید بهش بدم در راستای همون حرفای پاراگراف قبلی. البته پیشنهاد خودش بود. خیلی جالب بود برام که اینقدر علاقه‌مند به برنامه‌نویسیه. بهش گفتم لپتاپشم اگر خواست بیاره که براش نصب کنم پایتون رو (خودم خیلی اذیت شدم سر نصب کردنش) قرار شد دوتا شغل دیگه رو هم براش توضیح بدم که اگر دوست داشت اونا رو هم مد نظرش قرار بده. اون دوتا مارکتینگ و استراتژی محتوا هستش. یادم باشه قبل از رفتن برم توضیحات اولیه درس‌هاشون رو از متمم بخونم تا بتونم به آهو هم درست توضیح بدم.

همه‌ی این‌ها که تموم شد باید بریم سر اصل مطلب. ترس اصلی من در وارد شدن به این رابطه این بود که بعدا مشکلات شخصی ما تبدیل بشه به مشکلات خانوادگی. برای همین بهتره خیلی چراغ خاموش ادامه بدیم حداقل تا مدتی که یه اطمینان خوبی نسبت به رابطمون پیدا کنیم. اما حالا چطور باید این اطمینان رو ایجاد کنیم. یکی از بدبختی‌هامون احتمالا این هستش که به راحتی پیش نمیاد که آهو چند روز کامل پیش من باشه. چون این تست خیلی مهم‌تری نسبت به بقیه چیزا هستش. چون عین زندگیه. ما باید بریم زیر یک سقف برای یه مدت کوتاه تا بهتر همدیگه رو بشناسیم. این مدت کوتاه حداقل باید دو ماه باشه (نه وما متوالی اما در دوره‌های حداقل چندروزه) اما اینکه چطور میشه این شرایط رو ایجاد کرد خیلی سختش می‌کنه.

فردا زنگ می‌زنم به یه دوست دختر اسبقم که در مورد لغو تعهد خدمت فرهنگیان سوال بپرسم. چه ننگی بیشتر از این؟


به آهو مسیج داده بودم گفته بودم بیا بازم بریم بیرون اما گفت داره رایتینگ می‌نویسه (برای آیلتس) در نتیجه بمونه برای بعد یکشنبه. اما مامان خانم قفلی زده که بریم گنبد و تا سه‌شنبه شب اونجا بمونیم. در نتیجه سه ساعت پیش به آهو اس دادم نمیشه زودتر بریم؟ حاج خانم هنوز جواب نداده. مسیج دیشبم رو هم بعد از ظهر امروز جواب داد. ماشالا به این دور از تکنولوژی بودن. تو روحش کنم.

ضمنا این کارش به خاطر پس زدن نیست. چون من تا یادم میاد ایشون همینطوری بود. ضمنا اگر بحث پس زدن بود، چرا باید در بیرون اومدن با من و دور دورمون اینقدر پایه باشه و حتی جلوتر از من حرف از با هم بودن در آینده بزنه؟ اونم آهویی که اینقدر بچه مثبته. البته بعید نیست در م با دوستاش بهش توصیه کرده باشن اینطوری عمل کنه ولی خوب فقط اداست نهایتا.

حالا اگر دیدمش چی باید بهش بگم؟ همون بحثای قبلی که بیشتر نزدیکم باشه برای چند ماه و اینا


من یه دوست مشترکی داشتم با آهو به اسم مریم. رفتم بهش داستان رو گفتم و کلی خوشحال شد و شروع کرد به بحث در مورد عروسی و این ات. بهش گفتم جمع کن خودتو من تا تجربه‌ی یه استارتاپ موفق رو نداشته باشم ازدواج نمی‌کنم. البته انکار نمی‌کنم که از حرفش خوشم اومد :)) ولی نباید با این حرفاش هول بشم یه کاری بکنم که در راستای اهدافم نیست. آهو دختر فوق‌العاده‌ای به نظر میاد. ولی برای اینکه مطمئن بشیم می‌تونیم با هم بسازیم لازمه مدت نسبتا طولانی‌ای با هم باشیم. فکر کنم معمولا مشکلات خودشون رو توی ۶ ماه نشون بدن. اما بعد از اون رو باید وقت بذاریم ببینیم می‌تونیم این مشکلات رو حل کنیم یا نه. چون هیچ دو نفری برای با هم بودن ساخته نشدن. بلکه برای با هم بودن تکامل پیدا می‌کنن. ما باید یه مدت با هم باشیم تا بفهمیم مشکلاتمون چی هستش و بعدش برای برطرف کردنش وقت بذاریم.

 

حالا مشکل اینه که وقتی با هم فاصله‌ی زیادی دارید، خیلی وقتا یا نمی‌تونید مشکلاتتون رو تشخصی بدید یا اینکه مشکلات خاص این شرایط براتون ظهور می‌کنه. دو تا چیز رو من باید با آهو مطرح کنم. یک همین پروتوکل شناسایی مشکلات. دوم راه‌هایی برای کاتالیز شناخت مشکلات با توجه به دوریمون. اگر میشد تابستون رو بپیچونه و پیش من باشه خیلی خوب میشد ولی تقریبا غیرممکنه. بدبختی اینه که راه درست و حسابی‌ای هم برای تهران اومدن نداره چون دانشگاه فرهنگیان بوده و تعهد خدمت داره. نمی‌دونم خلاصه. باید بگردم ببینم چطوری میشه این بچمون رو آورد ور دل خودمون.


برای کارهای عجیب و غریب همیشه وقت هست. ده دقیقه دیگه باید راه بیوفتم دنبال دختر عمو و آهو خانم تا بریم بچرخیم. بعد از دو ساعت هم پسر عمو اضافه میشه.

 

اولا باید بگم که قرار نیست برم مخ بزنم. ولی اگر فرصتی پیش بیاد می‌خوام یکم از چیزهایی که قبلا بهم گذشته بهش بگم. نمی‌دونم این فرصت حتما باید دو نفری باشه یا نه. این بار سعی می‌کنم یه کاری کنم که بیشتر صحبت کنیم تا دور دور. می‌برمشون کافه فکر. اونجا بازی فکری داریم. به نظرم بهتره صبر کنیم تا پسرعمو هم اضافه بشه تا ۴تامون تکمیل شه بعد بریم. قبلش کجا بریم خوبه؟ فکر کنم بدونم کجا بریم. 

چطوری باید سر بحث رو باز کنم نمی‌دونم. سختمه. ولی به نظرم باید دوتایی باشیم تا طرف اذیت نشه یا اگر خواست بگه «منم همینطور» راحت باشه :))


برنامه ضبط ۵ شنبه کنسله. فی‌الواقع ضبط ۵ شنبه هفته‌ی بعد هم کنسله. در نتیجه دلیل خاصی برای تهران رفتن نیست. اما تنها دلیل گرگان موندن هم همین کراش‌خانوم می‌تونه باشه که اون رو هم هنوز نمی‌تونم تصمیم بگیرم باهاش چیکار کنم. سه تا پلان کلی رو می‌شه متصور بود:

 

یک اینکه هیچ کاری نکنم و بذارم همونطور که تا الان گذشته همه چیز ادامه پیدا کنه و بهش فکر هم نکنم.

دو برم بهش بگم چقدر قدیما بهش علاقه داشتم و یه سری رازهایی که هنوز روی زندگیم تاثیر دارن رو بهش بگم. با اینکار تخلیه بشم و این لکه‌ی ننگِ زبان بستن به مدت ۷ سال رو از روی پیشونیم پاک کنم.

سوم هم اینه که شروع کنم مخ زدن

گزینه‌ی سوم دیروز روی میز بود اما امروز نیست. یکم جوگیر شده بودم چون خیلی وقت بود ندیده بودمش. خوب من نمی‌تونم با کسی که تهران نیست رل بزنم. باز محض رضای خدا یه شهر دیگه غیر گرگان هم بود میشد یه کاریش کرد. اما اون که گرگان پیش خانواده‌ست، نمی‌تونه شهر دور بره. منم که برم گرگان جفت تحت نظر خانواده‌ایم. نمی‌گم دوست دارم کاری کنیم که اینجوری نمیشه، اما تا وقتی زیر یه سقف زندگی نکنیم و با هم نخوابیم (لیترالی منظورم خوابیدنه و نه ) نمی‌تونیم به اندازه‌ی کافی همدیگه رو بشناسیم. تازه این رو هم اضافه کنید که احتمالا خانواده‌ها خبردار میشن که البته ایرادی به خودیِ خود نداره ولی اگر یه وقتی به مشکل بخوریم اون مشکل عاطفی نیست، مشکل خانوادگیه. خلاصه هزینه‌ی سختیه که من اصلا نمی‌خوام قبولش کنم. اصلا این گزینه، گزینه‌ی من نیست. گزینه‌ی خانواده بوده از اول و من نمی‌تونم با کسی که اینقدر زندگی آرومی رو در پیش داره، اون آینده‌ی پرتلاطم خودم رو طی کنم.

گزینه‌ی اول هم که همون راه همیشگی بوده. اما از اینکه هیچوقت نتونستم به کراش‌خانوم (زین‌پس «آهو») بگم که دوسش داشتم احساس شرمندگی می‌کنم. فکر کنم بهتر باشه بدون اینکه حرکتِ محیرالعقولی بزنم، اگر فرصتی پیش اومد، در عادی‌ترین حالت، برم بهش بگم این قضیه رو و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی باشم، داستان رو تموم کنم برای خودم. کاش یه فرصتی برای این کار پیش بیاد. این بار که رفته بودیم بیرون یه صحنه ما دوتا جدا شدیم بریم آب‌انار بگیریم تا نشستیم روی صندلی تا اماده بشه، حاضر شد و مجبور شدیم سریع بریم. خاک به سرم. باید مربای انار سفارش می‌دادم.


با دختر عمو و دختر عمه‌ام فردا میرم بیرون. به دختر عموم گفتم اگر خواست فلان دوستشم بیاره. نکته چیه؟ من اولین و عمیق‌ترین کراشم همین فلان‌دوست بود. یعنی از اول راهنمایی تا خود کنکور من روی ایشون کراش داشتم و کل شهر می‌دونستن اما نتونسته بودم به خودش بگم. آره! هفت فاکینگ سال! به احمقانه‌ترین شکل ممکن. هنوزم وقتی می‌بینمش ضربان قلبم تند می‌زنه. وقتی به دختر عموم گفتم فلانی رو هم بیار یه خنده‌ای زد که خوب مشخص بود یاد همون داستانا افتاده. جالبش چیه؟ جالبش اینه که چند ماه قبل که اومده بودم خونه، و رفتیم خونه عموم مهمونی و دوباره این دختره بود (آشنای خانوادگیه)، مامان و بابام بعد مهمونی اومدن گفتن ما روی این دختره توافق کردیم :)) خیلی سخت بود که باز هم مقاومت کنم جلوی خانواده، اما این کارو کردم. چون لعنتی گرگانه. نمیاد تهران. تو روحش کنم. اگر تهران بود حتما تلاش می‌کردم براش. حداقلش اینه که عقده‌ای که اون هفت سال توم جمع شده بود رو خالی می‌کنم. اون همه حرفی که براش نوشتم اما بهش نگفتم رو نشونش میدم. نشونش میدم آدم چقدر می‌تونه احمقانه عاشق بشه. چقدر به یه نفری که چیزی ازش نداره فکر کنه.

 

ساعت یازده قرارمونه. اما الان ساعت ۴ عه و من هنوز نخوابیدم. نمی‌تونم بخوابم از بس به فردا فکر می‌کنم. شدم مثل همون زمانا که از بس شبا بهش فکر می‌کردم نمی‌تونستم بخوابم. چقدر دنیا عجیبه. دوباره داره همه چیزهای اون موقع برام تکرار میشه.

این عکس رو ببینید:

 

من وقتی این گیف رو چندسال پیش اولین بار دیدم (و طبیعتا به همین فلان‌دوست فکر کردم) کاملا درک می‌کردم احساسات این گیف رو. یه لحظه خودم رو در این حالت فرض کردم و دقیقا همین حس انفجار سر توم ایجاد شد. برای همین ازش اسکرین‌شات گرفتم و هنوزم که هنوزه یادم مونده. ولی الان راستش برام مثل یه نقاشی عادی می‌مونه. نه چندان خاص. فقط قشنگ. فقط یه مِمه‌ی باحال. (به کسرِ میم‌ها توجه فرمائید)


خانواده هنوز اجازه نداده برم تهران. می‌خوام برم. خسته شدم از توی خونه بودن. حتی خونه‌ی خودمم نمی‌خوام باشم. می‌خوام برم سر کار. بشینم اونجا کار کنم. می‌خوام توی یه محیط مناسب کار باشم تا فقط و فقط کار کنم. خسته شدم از این وضعیتِ «ِ بی‌قرار»طور که همش استرس آینده رو دارم. باید شروع کنم مثل خر کار کردن تا عقب ماندگی های این مدت رو جبران کنم. دیشب هم متوجه شدم که شرکت قراره یه سری تغییر و تحولاتی داشته باشه که در نتیجه‌ی اون قراره تیم ما با چندتا تیم دیگه یا ترکیب بشه یا منحل بشه و بچه‌هاش پخش بشن با تیم‌های دیگه. و البته شاید حقوقا رو هم زیاد نکنن چون به استدلال هیئت مدیره، حقوق بچه‌ها زیاده (راس میگن). این تغییرات این بهانه رو دست من میده که بتونم از شرکت برم. اتفاقا به دکتر هم سپرده بودم برام توی یه صنعت جدید کار پیدا کنه. البته خودمم می‌تونستم برم توی ۱-۲ تا شرکت ادنتورک خوب ایران ولی دکتر می‌گفت «کل مارکتینگ ایران چند؟» که در نتیجه منو از این صنعت پشیمون کرد. ضمنا زیاد نشدن حقوق‌ها یه خوبی هم داره اینه که دیگه حسرت حقوق خوب اینجا رو نمی‌خورم :)) می‌دونم منطقا برای منی که دارم از شرکت می‌رم، حقوق‌های بعد من هیچ اهمیتی نباید داشته باشه ولی دلخوشی باحالیه D: مطمئنم پارسال هیچ جایی اندازه این شرکت به من حقوق نمی‌داد واسه همین پیشنهادهای کاری دیگه‌ام منو جلب نمی‌کرد و تنبل می‌شدم. اما الان اوضاع رقابتی‌تره و خوب تصمیم‌گیری رو برای آدم راحتتر می‌کنه.

می‌خوام برم یه شرکت جدید تا دوباره اون فشار یادگیری و کاری روم زیاد بشه. نیمه‌ی دوم ۹۷ از نظر فنی رشد چندانی نکردم و از خودم راضی نیستم. فی‌الواقع از نظر خودم از هیچ نظری رشد چندانی نکردم و حتما باید جبرانش کنم. بریم که بتریم امسال رو.

برای شروع باید خدمت خودم عرض کنم که اولین تارگت باید انجام کارهای پروژه‌ی ضبط ویدئو باشه که خیلی وقته عقبه و امیدوارم بتونیم از این به بعد هر جلسه دو قسمت ضبط کنیم. پس باید محتواشو زودتر آماده کنم.

ضمنا یه ارائه‌ی دانشگاهی هم دارم که باید بشینم بخونم تا همگروهی‌های عزیز بیان کامنت بدن روش.

امروز یکم این پروژه رو جلو می‌برم بعدش که خسته شدم میرم روی ارائه. پیش به سوی آینده‌ی دوست داشتنی‌تر


زنگ زدم همکارم که بپرسم اوضاع چطوریه. میگفت اوضاع خیلی خرابه. ظاهرا قراره از ۲۴ نفری که در ۳ تیم فعال بودن فقط ۸ نفر بمونن که اون ۸ نفر هم یا دِوِلوپر باید باشن یا بیزنس دولوپر. در نیتجه این دوست ما و خیلی‌های دیگه از همین الان رفتنی هستن. ما حدودا ۷ تا دولوپر هستیم توی این ۲۴ نفر که احتمالا ۴ نفر باید بمونن و بقیه برن. اون روز مدیرم مسیج داده بود می‌گفت هرکی توان کار پیدا کردن داره و بره، به کسایی که نمی‌تونن کار پیدا کنن لطف کرده. منم که از قبل عید دنبال تغییر شغل بودم و خوب برای من فرق چندانی نداره این قضیه. تازه وجهه‌ی جوانمردی هم داره :)) ولی دوستم می‌گفت ظاهرا وقت کمی برای این کار هست. یعنی شاید نهایتا یه ماه برای تغییر شغل وقت داشته باشیم که خوب نسیبتا زمان کمی هم هست برای این نوع فرایندها. ولی خوب من انشاالله به مشکل چندانی از این لحاظ نمی‌خورم. فوقش یکم بیکار می‌مونم که اونم مسئله‌ای نیست چون پس انداز به اندازه کافی (حتی ۸ ماه بیکاری) دارم. به دکتر هم سپردم و البته باید آخر هفته که قراره ببینمش از این اتفاقات هم خبردارش کنم تا اگر تونست بیشتر فورس بذاره. یه دوستی هم داشتم که پارسال دوبار بهم گفته بود برم پیششون. به اون هم بگم بد نیست. ولی مسئله اینه که شرکتش تو حوزه دیجیتال مارکتینگه و من ترجیح میدم یه حوزه‌ی جدید رو تست کنم ولی خوب به عنوان پلان بک‌آپ بد نیست. راستی یه همکاری هم داشتیم که رفته بود یه شرکت دیگه و یه تیم اونجا درست کرده بود برای خودش. اونم ۲-۳ بار بهم گفته یه نفر می‌خوام عین خودت. اینم میتونه پلان بک‌آپ‌تر باشه D: حتی خود مدیرمم یه بار بهم گفته بود با دوستش صحبت کنه منو بفرسته کآفة بآزآر. خلاصه پلان پیدا میشه. فقط این خیلی زود بودنش روی مخه.


دیدمش. در مورد آینده حرف زدیم. گفتم به خانواده‌ها نکشونیم بحثمون رو هنوز. بعد اینکه چطوری بیشتر با هم باشیم که البته راه حل خاصی نداشتیم. اما امید دارم از نظر مهارتی زود راهش بندازم تا بتونم بیارمش تهران. اگر بیاد دیگه همه چیز ایده‌آل میشه. در مورد ۲-۳ تا شغل حرف زدیم و منابع آموزشی لازم رو بهش دادم. ویندوز لپتاپشم یکم درست کردم چون به خانواده گفته بود میره لپتاپشو درست کنه :)) تهش وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم بهش گفتم میشه ببوسمت؟ لپشو آورد جلو و من یه ماچ انداختم رو لپش. خیلی حس خوبی داشت. حس شیرین کودکی و ذوق بی‌نهایت. حس کارت صدآفرین گرفتن توی کلاس. حس خوب رسیدن به چیزی که مدت‌ها فانتزی کرده بودیش. احتمالا دیگه نمی‌بینمش تا دفعه بعدی که بیام گرگان. ازش خدافظی کردم و رفتم. دلم برای سادگیش تنگ میشه تا اون موقع.


خدمتتان عرض کنم که آهو خانم ساعت ۲ بامداد دستور داد بخوابیم لیکن خوابمان نمی‌برد اما از ترس، تلگرام را کوئیت کردیم تا لست سینمان تغییر نکند. تازه تلگرام نشان می‌دهد ۳ نوتیف جدید هم دارد که این مسئله باز نکردن آن را سخت و سخت‌تر می‌کند تو گویی که در آن تلگرام مضخرف، برایمان ریده‌اند. خلاصه که ما می‌گوئیم خواب بودیم، شما هم بگوئید خواب بود.

 

کمی به این فکر کردیم که چه دلیلی دارد که افراد اخبار ی را می‌خوانند و مهم‌تر از آن، آن را Share هم می‌کنند. آخر فلانی فضولاتی تناول کرد و گفت «فلان بودجه را از حلقوم مردم بگیرید و بدهید ما آن را شیاف کنیم» ما را سننه. مگر دفعه اولی است که ایشان چنین حرف‌هایی می‌زنند؟ مگر آن قبلی‌هایی که شیاف کرده‌اند را از ارث مبارک پدرشان بود؟ تا بوده از حلقوم مردم فقیر بدبخت به ماتحت ان و فاسدان بوده. ضمنا همه می‌دانیم که این هجمه‌ی خبری جز تصفیه حسابی بین دو جریان نیست وگرنه صدتا بدتراز این را گنده‌تر از این‌ها می‌گویند و کسی به گوش چپش هم نیست. خلاصه که در دعوای میان گروه‌های پشت پرده‌ی قدرت، ما مردم در نهایت جز چماقی نیستیم. فقط بر سر این و آن فرود می‌آییم تا آن و اینِ دیگر قدرت بیشتری بگیرند. پس خود ما چه؟ فقط کوفته می‌شویم و در نهایت، جز لعن و نفرین بر ما نمی‌ماند.

راستی نکته‌ای پاراگراف قبل مانده بود که هم‌اکنون فوران نمود. با آهو خانم در مورد راه‌های فرار از کشور از طریق اقامت دائم کانادا صحبت می‌کردیم. لحظه‌ای احساس کردیم ایشان بسیار دلباخته‌ی رفتن هستند. (که البته کِه نیست؟) اما می‌ترسیم اگر ایشان بخواهند به این زودی قصد رفتن کنند، ما زمانی برای با هم بودن در تهران پیدا نکنیم. باید کمی هم در این مورد صحبت کنیم.

یکی از اولین اقداماتی که در بازگشت به خانه داشتیم، دور انداختن وسایل مربوط به اکس بود. همه را در یک کیسه پلاستیک انداختیم تا سر به نیست گردند غیر از یک دستکش و عطر و البته دو عدد کتاب مضخرف. کتاب را به رایگان در دیوار آگهی کردیم اما دیوار احمق آن را رد کرد چون از قیمت آن تعجب کرده بود! واقعا مرام و مردانگی به این مردم نیامده. یک بار هم که خواستیم در جهت افزایش سرانه‌ی مطالعه قدم برداریم آگهیمان را رد کردند. ایراد ندارد. فردا دوباره آگهی می‌کنیم و ذیلش می‌نویسیم «سانسورچی قبول کن» ضمنا با اندوه تمام باید چت‌های تلگرامش را هم پاک کنیم. حیفم می‌آید چون من هیچوقت چت‌هایم را پاک نمی‌کردم و تک تک صحبت‌هایمان از روز اول در آن هست. اما حیف که باید پاک گردند زیرا ما هرچه در تلگرام سرچ می‌کنیم حداقل یکی از گزینه‌ها (گوزینه‌ها) همین ایشان میایند و دقایقی چند بر احوالات ما اجابت مزاج می‌نمایند. بک‌آپ چت را از قبل گرفته‌ایم. فردا صبح که بیدار شدیم دیلیت می‌کنیم. برای طرف مقابل نیز همچنین (هرچند بعید است که تا کنون چنین نشده باشد)

خدمتتان عرض کردم که پروازم تقریبا همزمان با پرواز دکتر است؟ البته پرواز دکتر کمی تاخیر خورد و ما کمی در آن ترمینال ۲ ماندیم تا دکتر را ببینیم و با هم راهی شویم. صحبت کردیم در مورد کار و غیره. چند ایده دادیم در مورد پروژه‌ای که در ذهن دارند. [حقیقتا عاشق پروژه‌ی جدیدشان شده‌ایم. آنقدر دوست داشتنی است که گاهی دلم می‌خواهد مستقیما برای اجرای ریز به ریز آن به وی کمک نمایم] همچنین اوضاع خراب شرکت خودمان را هم توضیح دادیم. احتمالا متوجه گشته‌اند که باید با جدیت بیشتری دنبال کار برای بنده باشند اما بد نیست که فردا به بهانه‌ی محرمانه بودن این اطلاعات یا با ست کردن قرار پیاده‌روی این مسئله را به روشنی اعلام بداریم.

امروز نیز یادمان رفت به پلان بک‌آپ پیام دهیم. فردا دیگر انجام می‌دهیم. نمی‌دانیم زنگ بزنیم، اس بدهیم یا تلگرام کنیم. به نظر بنده‌ی حقیر، پیامک کردن بهترین گزینه‌است. اما شاید بهتر باشد بگذاریم شنبه شود و بر مسند کار برویم و رزومه‌یمان را در با کمک مدیر عزیز آپدیت نمائیم تا نظرات ایشان نیز اعمال گردد. (شنیده شده که در جلسه‌ای مدیر عزیز رزومه‌ی تک تک افراد تیم را تصحیح نموده‌اند تا آنان بتوانند سریع‌تر شغل جدید پیدا کنند) و پس از آن شروع به رزومه فرستادن به شرکت‌ها کنیم.


اون پلان «بک‌آپ‌تر» همون دیروز زنگ زده بود (یه جوری که مثلا انگار خبر نداره چه اتفاقی توی شرکت ما داره میوفته) و خبر گرفت و وقتی که از دهن من شنید این خبرو گفت که خوب جمع کن بیا شرکت ما، خودت هم تیم بچین و این حرفا. حقوقمو که بهش گفتم یکم کرک و پرش ریخت اما بازم به حرفش ادامه داد :)) برام جالب بود که آتوریته‌ی قابل توجهی بهم داده بود و بهم اختیار داد که هرکسی رو که فکر می‌کنم خوبه با خودم بیارم و خودم چارت سازمانی بچینم براش. و خوب طبیعتا در این شرایط پست سازمانیم هم نسبت به قبل پیشرفت می‌کنه. البته من به این راحتی گول نمی‌خورم و هنوز ترجیح میدم یه صنعت جدید رو تست کنم و باهاش آشنا بشم. فردا صبح به اون پلان «بک‌آپ» هم مسیج میدم اما یه صنعت جدید رو باید به خود دکتر بسپرم. در کل از اینکه این پلان بک‌آپ‌تر رو دارم یه آرامش خاصی دارم.

امروز آهو خانم و خانواده‌ی گرامی، برای سیزده‌به‌در رفته بودن خونه‌ی روستایی عمه‌ی عزیز. در نتیجه ما که خبردار شدیم فورا خودمون رو رسوندیم خونه‌ی عمه. خانواده‌ی آهو که مدتی بود من رو ندیده بودن حسابی تحویلم گرفتن. با آهو هم وسط بازی کردیم که به ایشون دو تا گل تقدیم کردیم تا دلشون رو به دست بیاریم هرچند بعدا زدیم انداختیمشون بیرون تا پررو هم نشوند :)) امشب هم در خانه‌ی عموی گرامی بنده ایشان سر بر بالین می‌گذارند و فردا صبح که می‌خواهند بروند منزل، بنده (با ماشین مادرجان) در نقش راننده ایشان می‌روم دنبالشان و دوری هرچند کوتاه می زنیم تا پرونده‌ی این سری از گرگان آمدن با ۶ دیدار (۳ دیدار عمومی و ۳ دیدار خصوصی در ده روز) به پایان برسد و بریم تهران تا دوباره ماجراجویی‌های کله‌شقانه‌ی خود را شروع کنیم.

ساعتی پیش مانند حیوانی سری به اکانت توئیتر اکس هم انداختیم و اصلا حس خوبی بهمان دست نداد. بهتر است دیگر همچین گوه خوری‌ای تا مدتی نکنیم.


با آهو صحبت کردم در مورد مشکل تهران نبودنش. اول گفتم یه سال صبر کنه کنکور ارشد رو بخونه و بیاد تهران روزانه. اما می‌گفت یه سال عمرش هدر میره که البته استدلال درستی هم بود. ظاهرا حاج خانم روی اینکه یه دانشگاه پیام نور یا آزادی همون اطراف بخونه مصره. اما می‌گفت میشینم کارهایی که تو گفتی رو یاد می‌گیرم تا بیام تهران کار کنم. نمی‌دونم چقدر این حرفش با برنامه‌ای که داره جور در میاد. باز باید بهش زمان بدم تا فکر کنه. 

ببخشید وسط پست رفتم لینکدین یه پست هم اونجا نوشتم، کلا رشته‌ی کلام پاره شد الان دیگه حرفی ندارم بزنم. باید لینکدین بیشتر پست بذارم در صورت امکان. حالا لینکدین نه ولی یه شبکه اجتماعی خاصی رو باید انتخاب کنم برای نتورکینگ. اینجوری نمیشه. شاید یه بار هم باید با دوستای دکتر بشینیم در این مورد صحبت کنیم. بد نیست.


این چند روز که رفتم سر کار کلا کمتر رسیدم به اینجا و توئیتر. کلا ذهنم درگیر کار و اینا شد. یکمی هم به خودم سخت گرفتم. رفتم با مدیر جدیدی که قراره بیاد دو ساعت و اندی صحبت کردم. به نظرم باید جدی‌تر دنبال جاهای دیگه بگردم. سمت و سویی که مدیر جدید می‌خواد ببره با چیزی که من از کارم انتظار دارم فاصله داره. کافه رو دیشب اقدام کردم. برای سخت‌ترین شغلشون که میگن بالاترین درصدِ ریجکت شدن رو داره. به شدت نیاز به ریاضیات سنگین داره. از نظر فنی خودم می‌دونم شرایط اون‌ها رو میت نمی‌کنم. پس چرا رزومه دادم؟ چون مدیرم یه آشنایی اونجا داره و مدیرم من رو به عنوان کسی که خیلی سریع یاد میگیره ریکامند کرده. برای بعضی شرکت‌ها این خصیصه از خودِ توانایی فنی مهم‌تره. سنگ مفت گنجشک مفت. اگر قبول کنند با هر حقوقی میرم اونجا رو. البته اگر پوزیشنی در یک شرکتِ فایننسی بهم نرسه. اون که اولویت اولمه. به دوتا دوستم که دارن همینکارو می‌کنند رزومه‌ام رو دادم و سپردم که اگر پوزیشنی دیدند بهم خبر بدن. امیدوارم خبر بدن.

یه شرکتِ بورسی هم زنگ زده پیشنهاد کار پروژه‌ای بهم داده. بخوام کارشونو بکنم باید با یکی دوتا از دوستام برم اونجا و ببینم ریزِ کاری که می‌خوان چیه. شاید یه مدت نشستیم خونه این کارو انجام دادیم.

از بس درگیر کار بودم با آهو خیلی کمتر حرف زدم. پریشب می‌گفتش که اتفاقی تونسته برای ترم جدید پیام نور ثبت نام کنه تا زودتر مدرک ارشد بگیره و بره برای اقامت دائم کانادا. پیام نور مجازی هم هستش. یعنی فقط برای ثبت‌نام و امتحان پایانترم میره دانشگاه. ولی دانشگاهی که میزنه تهرانه. نمی‌دونم چقدر کمک می‌کنه ببینمش. دیشب می‌خواستم بهش پیام بدم دوباره در این مورد حرف بزنیم. اما از بس خسته بودم تا جواب بده خوابم برد. از ۸:۳۰ خوابیدم تا ۵:۳۰ صبح


فردا شرکت باید رسما اعلام کنه که کیا رو می‌خواد و کیا رو نمی‌خواد. آخر وقت امروز مدیر جدید من رو صدا کرد بیام تو اطاقش و گفت که می‌خواد بمونم. منم خیلی حرف نزدم گفتم خوشحال شدم و اینا. البته دروغه بگم حرف نزدم. یه ساعت و ربع حرف زدیم. اما در مورد یه چیزای دیگه بود. در مورد استراتژی‌ای بود که انتخاب کرده بود. تقریبا یک ساعت کامل بحث می‌کردم که استراتژی‌ای که انتخاب کرده اشتباهه. ولی خوب تهش اینو گفت و اومدم بیرون. حالا چندتا بحث پیش میاد. اولا که خودم چه غلطی بکنم. بمونم یا برم شرکت‌های دیگه؟ یه پلانم حتی اینه که خودم رو پارت تایم کنم و به جاش یه بیزنسی برای خودم رو در کنارش جلو ببرم. به نظرم پلان شرکت‌های بهتر رو همیشه روی میز داشته باشم. یعنی همچنان در حال رزومه فرستادن برای جاهای دیگه باشم تا یه کِیس خیلی خوب بخوره به پستم. در این مدت توی همین شرکت باشم و همزمان باهاش برای بیزنس خودم هم تلاش کنم. هروقت حس کردم که می‌ارزه برای بیزنس خودم بیشتر وقت بذارم، خودم رو توی شرکت پارت تایم کنم.

سوال بعدی که پیش میاد اینه که دوره‌های آموزشی‌ای که داریم درست می‌کنیم تکلیفش چی میشه. کاش بگن بیخیالش میشیم و منم برای خودم آپلود می‌کنمش. :))


اوضاع خواب اونقدر به هم ریخته که دیگه شام و صبحانه‌ام یکی شده! ساعت ۵ اینا بود که خوابم برد و ساعت ۲ بیدار شدم. دیدم کاری نمیشه کرد رفتم ظرفا رو شستم و پاستا درست کردم. نمی‌دونم باید چیکار کنم. یه ارائه‌ی دانشگاهی هست. یه پروسه‌ی تغییر شغل هست. یه ایده‌ی مارکتینگ از قبل با بچه‌ها داشتیم. کارهای شرکت هم هست. نمی‌دونم چطوری باید اولویت بندی کنم. به نظرم الان بهتره اون ارائه‌ی دانشگاهی رو آماده کنم، اگر خسته شدم برم کارای شرکت رو جلو ببرم. تغییر شغل هم باید آروم جلو بره. ایده مارکتینگ هم آن‌هولد باشه بهتره.

یه بحثی هستش که شاید شرکت این پروژه‌ای رو که من دارم رو نخواد به سرانجام برسونه. در این صورت به صورت شخصی ویدئو رو آپلود می‌کنیم و خوب سودشم میشه برای خودمون. ولی باید تا وقتی که وسایل شرکت رو داریم تا حد ممکن جلو ببریم کارها رو


امروز مثل خر کار کردیم و البته نتیجه‌ی ما هم همانی بود که یک خر می‌توانست از تحلیل داده بدست بیاورد! :))

از کار کردن خود بسیار راضی هستیم. فقط حیف که چندان نتیجه‌ی باحالی نداشت. ایراد ندارد. خودمان را می‌رسانیم به تمرینی که آن شرکتی که گفتیم برسانیم. تمارینش باحال است. به نظرم باید بعد از این مرحله مستقیما برویم سر تحلیل‌های اصلی و این اراجیف شهودی را کنار بگذاریم و مستقیما برایشان به زبان پول حرف بزنیم.

ضبط ۵ شنبه کنسل شده و این خبر خوبی است تا فول تایم برای همین تمرین وقت بگذاریم. 

به فکرمان رسیده که برای پروژه‌ی مورد نظرمان یکی از همکاران محجوب و دوست داشتنی خود را اضافه کنیم. به هم‌تیمی گفتیم. سین کرد اما جواب نداد :))

دختر خاله گفت آمده تهران ما را ببیند اما پیچاندیمش. بلاخره کار داریم.


آقا اصلا می‌فرمایند جوگیر را خود همون سگ بگاد! دیگه از این واضح‌تر نمی‌تونستم بگم. صبح رفتم مصاحبه. بعدش رفتم به دوستم قول بیزنس مشترک دادم. بعد اومدم خونه برای یه کار دیگه تلاش کردم. بعدش توی توئیتر به یه آدم رسانه‌ای قول همکاری مشترک! واقعا من فکر می‌کنم چند نفرم؟ چهارشنبه‌ی هفته‌ی بعد قرار صبحانه‌ی کاری با اون آدم رسانه‌ای دارم. خوش بختانه به اندازه‌ی کافی تا اون موقع فاصله هست. جالبش چیه؟ به خدا همه‌ی این کارایی که قول میدم رو دوست دارم. اما مثل یک گشاد نشستم دارم برای شما چرت می‌نویسم :)) تازه توئیترم رو ندیدید. همش ولم اونجا. فردا نمی‌رم توئیتر تا حساب کار دستم بیاد. راستی حتی گربه هم باید نگه‌دارم از دو هفته‌ی دیگه :)) خدایا منو «کاپی دیس فایل هیِر» بنمای :))

خلاصه این از وضعیتِ وقتِ‌خودپرکنی بنده. کارهای فوری که دارم یکی تحویل دادن تمرین مصاحبه‌طور یه شرکت فایننسیه. خوشم اومده از تحلیلش. فردا میشینم اونو انجام میدم. ۵ شنبه باید اگر بشه ضبط رو تموم کنیم. باید برای تعریف از تلگرام متن بنویسم. اینو احتمالا راحتتر از اینور و اونور کپی کنم که زود جمع شه بره. یه ارائه‌ی استراتژی هم هفته‌ی بعد دارم که نصف بیشتر پاورپوینتش رو آماده کردم اما باید حرفایی که می‌خوام بزنم رو هم آماده کنم. ولی فردا رو بهتره فقط به دوتا مورد اول اختصاص بدم.

بچه‌ها بیاین منو به راه راست هدایت کنین. ارشادم کنید. به کمکتون برای زندگی نیاز دارم. تازه کتاب هم کم خوندم این ماه‌ها.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آژانس مسافرتي کاروانيک سمبکالاه در بندر گناوه معرفت دینی توابین چتروم obd2tools آدمک کوکي محصولات افزایش و خدمات اینستاگرام پلاک دردسرساز... گالری عکس یوبین